قسمت پنجم .... منتظر نظراتون هستیم🙂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت پنج
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
-آره.
افشین با تعجب گفت:
-فاطمه نادری؟!!
همونجوری که لبخند میزد،گفت:
-...نه.
-پس هنوز یه کم عاقلی.
-دوست صمیمیش، مریم مروت.
دهان افشین باز موند.گفت:
-خیلی دیوانه ای...باز حداقل فاطمه نادری خوشگل تره.
-کار دله دیگه،حساب کتاب سرش نمیشه.
-میدونی که شدنی نیست.
-اگه شدنی بود که تا حالا داداشت قاطی مرغا بود.
افشین بلند خندید و گفت:
-من که نمیخوام هیچ وقت عاشق بشم.. قشنگ معلومه بد دردیه.
لبخند پویان رنگ غم گرفت.با حسرت گفت:
-چند وقته دوست دارم جای تو باشم.اگه پدر و مادرم اینقدر به من وابسته نبودن، میرفتم خاستگاری.
-اگه میرفتی خاستگاری هم اونا به تو دختر نمیدادن.
به آتش جلوی پاهاش نگاه میکرد.نفس بلندی کشید و گفت:
-آره،درست میگی.همین الان هم یکی از بچه مذهبی های دانشگاه خاستگارشه ولی مریم بهش جواب رد داده.
افشین خیره نگاهش کرد و گفت:
-نگو که میخوای نماز هم بخونی.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین گفت:
-میخوای نماز خون بشی؟!!
-دو ماه که میخونم..ولی پدرومادرم هم نمیدونن.
افشین از تعجب داشت شاخ درمیاورد. گفت:
-رفیق ما از دست رفت.
-..الان نه ماهه دارم تحقیق میکنم.اول راهمو اشتباه رفتم.برای جواب سوالهام سراغ آدمهای درستی نرفتم.چند قدم میرفتم بعد ناامید تر از قبل برمیگشتم. دیگه خسته شده بودم.تا اینکه خانم نادری رو شناختم.ایشون یه آدم مناسب بهم معرفی کرد.
افشین کلافه بلند شد،
و نزدیک دریا رفت.پویان همونجا نشسته بود و فکر میکرد.
یک ساعت بعد افشین برگشت.
-پاشو بیا دیگه.
دقیق نگاهش کرد و گفت:
-افشین به فاطمه نادری نزدیک نمیشی، فهمیدی؟
-تو الان از کجا فهمیدی داشتم به اون فکر میکردم؟..اصلا تو که عاشق اون یکی هستی...
بلند شد و باعصبانیت گفت:
-افشین،دارم خیلی جدی بهت میگم...
-خیلی خب بابا،بیخیال.
ولی پویان متوجه شد،
که افشین فقط تا وقتی پویان هست کاری به فاطمه نداره. وقتی بره،میره سراغش.
پویان عاشق مریم بود،
ولی نسبت به فاطمه #احساس_دین میکرد.خوب میدونست افشین اونقدر کینه ای هست که هرکاری میکنه تا انتقام بگیره.
مخصوصا که فاطمه جلوی همه به افشین سیلی زده بود.از طرفی هم مطمئن بود فاطمه عذرخواهی نمیکنه.
دعوای خیلی سختی در پیش بود.
تمام مدت چهارماهی که به مهاجرتش مونده بود، سعی میکرد افشین رو قانع کنه که بعد از رفتنش هم بیخیال فاطمه بشه، ولی افشین مغرورتر و کینهایتر از اون بود که به حرف پویان گوش کنه.
پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»